حسابی خرد شدهام. دیگر به هیچکار نمیآیم. درست یادم نیست که کدام روز از پاییزِ پارسال بود که یاد امروزم افتاده بودم: واضح، چون جریان آب. اما آنروزم فراموش شده است: غریب، چون سنگی با بارانِ دیشبش. تنها صدایت را به یاد دارم. از آنوقت، اینجا همیشه دستی، ردّ حرفِ آخرش را بر سینهی سطحی تجدید میکند که: "نه". و هربار که به تحلیل آن ردّ نامیرا ایستادم، روشنم شد که این ماده حل نشدنی است.
خواسته و ناخواسته، هر چه که باشد فاجعهای به بار آمده است. فاجعه ای از جنس شکستن. امان از ریا! هیچکس به من ظنین نشده است اما من بیش از همهکس به خودم مشکوکم. همینکه در ذهنت میتواند این گمان برده شود که پسر! شاید آن، انگشتِ تو بود که اولِ کار به یکی از دومینوها خورد و ثانیهای نگذشته همه را تباه کرد، چقدر آزار دهنده است و تلخ. به تحقیق، اگر یقین داشتم که آن، من» بودم که مسببِ فاجعه شد، حال و روز بهتری داشتم و لااقل تکلیف خودم را میدانستم.
روزگارم را بینگار! دیگر روزهاست که زیر پای خود نشستهام که این، کیفر همانکار است. و آنچه که از خیال و اندیشه ام رخت بستهاست توانِ انکار. چه کنم؟
چه کنم؟ ابری آسمان را پوشانده، درست هم آن که حونی صدفِ خود را شکسته.
در گیراگیرِ کشمکشی به سمتی پوچ خمیدم، و بهدنبال ماجرا، شبهایی شدهاست که چراغ بهدست گرفتهام و، پیِ خورشید فروزان رفتهام.
در این مسیر تباه میشوم آخر یا نه، معلوم نیست. اما گمان میکنم روزی پیدایش کنم. هنوز هم هرآنچه محال نباشد حل شدنی است.
*من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست/ تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی "حافظ"
سیاهتر، بزرگتر، دلگیرتر. ابری بدقواره به دیوار نیمریختهٔ آسمان آویخته شده. شبیه به یک یأس آلوده که در دست آشنای نقاشْ آسوده. و آنوهمِ تاریک تا آنجا که چشم کار میکند چهیکدست کشیده شده.
هیچروزنی نیست که برقی آنرا بشکافد. هیچ رعدی نیست که پوستِ اینسکوتِ وحشی را بخراشد. هیچ آسمانی نیست که بخواهد دیده شود.
نیمهشب شد. ماه هرگز مرا نمیفریبد. نیمهشب است. ماهِ من دستش را بر سرِ آسمان میکشد. آسمان از شرم خود سرخ میشود. شهر، نم نم به آغاز یک سفمونی دست میزند.
ای شاهکار نوازش، ای قدیمترین لحن، گوش من عمری است ایننوای فنا را به انتظار نشتسه. و تو دوباره شاخۀ نیممردۀ زمان را بر روی صورتِ زمین خم میکنی.
من باریدنی نبودم. تو تراویدی و من جان گرفتم. و بعدها من واژه شدم، باریدم، به پایان رسیدم و در غزلی تمام خود را به تو تقدیم کردم.
غزل، چارپاره، نثر یا قطعه. من به شکل های مختلفی دوستت دارم. اما غالبا به شکل یک جملهٔ بی نهاد و بی گزاره.
دلتنگم. دلتنگم و شاید این اقتضای زمان است. او نیست، و کتابش در دستم است. هیچ نسیمی نمیبینم. اتاق گرفته است. رایحهٔ غمی اتاق را گرفته است. کاغذ، سفید، اما قلم یار نیست. آخر اشک، مرکّب نمیشود. بوی نم میآید. پرده را کنار میزنم، پاییز پشت پنجره پیداست: وزشی زرد. آیا پنجره را بگشایم؟ پنجره را بگشایم تا- همانگونه که استحقاقش را دارم- بوی پاییز بگیرم؟
هرگز نمیترسم. برگریزان من، پیش از درختها آغازیده. مدتهاست نیمه عریانم. هیچگاه بهار را به خود ندیدهام. من از زمانی که چشم گشودم خزانزده بودهام. هرچه فصلها ورق میخورند اوضاع ثابت است. و من همواره به رنگهای گرم کشیده میشوم.
از اتاق میگریزم. به کجا؟ نمیدانم. پا بر خاک میگذارم و جاده را به حرکت در میآورم. گلهای زرد، سریع، و درختانِ بلند، آرامند. کوه به سمتم میدود. من راه میروم که زمین میچرخد. زمین چون زیر فشار قدمهای بیهودۀ من است، اینگونه میلرزد. از دامنه که بالا میروم، خورشید تیره میشود؛ همانگونه که همیشه. ای قلههای قدیم، اکنون به فتح درآمدید. اکنون که بسیار دیر شده و دیگر هیچ زیورِ خورشیدی بر سینهتان ننشسته.
ای همهٔ غروبها، ای همیشه خزانها، ای شدیدترین پرتوها، به رنگِ دردهای خود درآ، به رنگهای گرم؛ همانگونه که همیشه!
درباره این سایت